سه شنبه 4 مرداد 1384

چاقو و دسته خود


مقاله اي از مسعود بهنود
[email protected]

۴ مرداد ۱۳۸۴ به نقل از سايت روز

گزارش هيات نظارت و بررسی حقوق شهروندی که بخش هائی از آن را آقای علی زاده رييس کل دادگستری تهران منتشر کرده، به اندازه کافی در داخل کشور مخالف و موافق، مشوق و عامل بازدارنده پيدا کرده و واکنش هايشان نيز مخفی نيست. اين گزارش و افشای آن را از دو ديد می توان بررسی کرد. اول همان است که از مدتی پيش و گاه گاه در سخنان و اعمال و بخشنامه های آيت الله شاهرودی ديده می شود و اعلام برائت روحانيت سنتی شيعه از اعمال تند و خشنی است که مريدان آن ها انجام داده اند و در انتها مسووليتش بر دوش علماست. دوم زمانی و چرائی آن است. در حقيقت اين سووال که اگر قصد اصلاح است چرا اصلاح نمی شود و به صدور گزارش ها و بخشنامه ها اکتفا می گردد. و از اين نقطه می‌رسیم به سووالی ديگر. کدام قدرت در دل حکومت دينی ايران پنهان است که مانع از اصلاح امور می‌شود و اصلاحگران را يا مانند آقای منتظری به فرياد و گذشتن از همه چيز می‌کشاند و بيست سال خانه نشين می‌کند، يا مانند آقای خاتمی به مماشات و اکتفا کردن به تحولات فرهنگی و نهادينه، و يا مانند آقای شاهرودی به فرياد گاه به گاه می‌رساند و در نهايت هم از نظر مردم تغييری در اوضاع پديد نمی‌آيد.

من نويسنده اين سطور البته از زمره کسانی نيستم که معتقدند در مقوله حقوق شهروندی تغييری پديد نيامده و نمی‌آيد. با پذيرش همه آن چه گفته می‌شود و صدمرتبه بدتری که هنوز افشا نشده، اما به باورم تحولاتی در همين سال ها رخ داده و مامورانی که قبل ها به آسانی و بی نگرانی می‌کشتند و کسشان نمی گفت تدبير خونبها کن، امروز احتياط ها دارند اما کجا کفاف دهد اين باده ها به مستی ما.

باورم اين است که جز افشاکردن و تنها و گذاشتن خشگ مغزان و خالی کردن اطراف آن ها چاره ای اساسی وجود ندارد. هم امروز به جز گزارش هيات نظارت و بررسی حقوق شهروندی، انتشار گزارش دادگاه زهرا کاظمی هم از جمله اتفاق هاست که در فضای امروزی جامعه ايران ممکن شده و خود از جمله کارهائی است که می تواند منجر به اصلاح امور شود. دفاع مامور وزارت اطلاعات در دادگاه از کرده های خود و گفته های وکلای مدافع مقتول و از جمله متهم ساختن صريح دادستان تهران به شرکت در قتل خبرنگار عکاسی که کشته شدنش در زندان اوين برای عاملان آن و حکومتی که سعی می کند آن عاملان را همچنان در پرتو حمايت خود داشته باشد، اموری است که از اين دوران به يادگار می ماند. به باورم در روزهای آينده همه تلاش خواهند کرد که اوضاع را مانند سابق به پشت پرده ببرند. اگر بتوانند. به خيال خودشان می خواهند از هزينه ها بکاهند غافل از آن که اگر بتوانند هزينه بزرگ تری بر دوش نظام مطلوب خود می گذارند.

برای ايجاد فضائی که در آن سری در پنهان بريده نشود، در پنهان ماموری جرات نکند که ضربه بر سر زندانی بزند و دادستانی رغبت نياورد که جهان پربلا کند و آبروی يک حکومت و يک ملت ببرد، عملی که اکبر گنجی می کند و شمع وار دارد می سوزد، سخنی که همبند وی عمادالدين باقی می گويد و آن چه در اين مقال گفته می‌شود همه از يک اعتقاد بر می آيد بايد امور را بر منهج عدل انداخت و برای اين کار همزمان با افشا کردن عاملان امروزی بايد در صدد برکندن اين ستون برای هميشه از فرهنگ شهروندی بود. و سخن همه ما از جمله اين است که تنها با آزادی بيان می توان نظارت ها و بررسی ها را نهادينه کرد. ورنه بخشنامه های موردی و سخنرانی های موضعی و شعارهائی که ده ها سال است از سوی حاکمان گفته می شود – در گذشته ها با استناد به عدل کوروش و اشعار فردوسی و در ربع قرن اخير با اشاره به خلخال يهوديه و روايت از امامان معصوم - اما هيچ کدام از اين ها باعث نشده است که اين رسم و راه برافتد. صد سازمان بازرسی هم کار را چاره نمی کنند و تنها آزادی بيان است که در جهان امتحان شده و تضمين کافی دارد. چون بدکاری ها رئوس حکومت فرمان نمی دهند، گروهبان رييس نيروی انتظامی همت آباد زرند کرمان هم خود در حوزه خود خداوندگاری است که صدای آه و ناله مردم از بدکاری ها و ظلم هايش به جائی نمی‌رسد.

چرا می گويم گزارش و بخشنامه از مقدمات لازم است ولی کافی نیست چون به ياد می آيد که سه سال پيش رييس قوه قضاييه تندتر از اين گفت و بعضی از روزنامه های هوادار تندروها به او گوشه‌ها زدند. گزارش های موردی نهاد حقوق بشر اسلامی موجودست. پس گزارش کم نداريم و حتی فرياد هم بسيار زده است اما بايد پرسيد علت کدام است که کاری برای برانداختن ظلم و بدکاری نمی‌شود. يک پاسخ اين است که نمی توانند و اصولا چنين فرهنگی در کشورهای شرقی معمول است و بی آن حکومت نمی توان کرد. پاسخ ديگر اين است که چاقو دسته خود را نمی‌برد.

در زمانی که اکبر گنجی و ناصرزرافشان تنها زندانيان پرسروصدا و جهان آشنای اوين نبودند، عزت الله سحابی، شمس و باقی و نبوی و زيدآبادی و من هم در آن چا بوديم روزنامه سازمان زندان ها نامه ای از يک زندانی عادی چاپ کرده بود که پرسيده بود مگر اين شش هفت نفر چه دارند که همه از آن ها می نويسند و توجه به آن هاست و کسی از جال ما يکصد و هفتادهزار نفر نمی پرسد. اين گلايه ای است که معمولا مسوولان اداره زندان ها هم در گفتگوهای خصوصی خود با ما گفته‌اند.

در آن روزها همه ما وقتی در بند عمومی بوديم از آتشی که گاه از شنيدن قصه زندانيان عادی به جانمان می‌افتاد، درد خود از ياد می‌برديم. عمادالدين باقی وفادارتر بود که چون از زندان به در آمد دست به تاسيس نهادی در دفاع از زندانيان و خانواده هاشان زد. تا به حال هم کارهائی برايشان کرده است.برای زندانيان عادی. اما در کتاب‌های خاطرات زندان همه ما – از شمس و نبوی و من – موضوع اصلی ما نيستيم که زندانيان عقيدتی بوده‌ايم، بلکه رضا و محمد و لاش و حسن اکبری و محزون هستند که هر کدام را که بکاوی صدها قصه گاه از پاپيون تکان دهنده تر و گاه از قصه فيلم های معروف سينما هيجان آورتر جوف آن هاست.

ما همگی از زندانی‌های آن دوران دوستانی يافته‌ايم که هنوز با آنان در تماسيم، بعضی از زندان تلفن می کنند گاه، برخی آزاد شده‌اند. به تاکيد می گويم که ظلمی که بر بعضی از آنان رفته قابل وصف نيست، و به تاکيد و با نشانه می گويم که بعضی از آن ها کاملا بی گناه و در اثر دشمنی ماموری و يا خطای قاضی سال‌ها در آن بيغوله طی کردند و کسی به دادشان نرسيد.

آدمی تا نديده باشد هيچ تصوری ندارد از يک سالن ملاقات با ميز بزرگ زمخت چوبی در ميان آن، که از صبح پر می شود از خانواده‌هائی که با چه زحمت اذن ملاقات پيدا می کنند – معمولا بعد ساعت ها به چپ چپ شدن و معطلی، ناسزا شنيدن، تحقير شدن و زير ميزی دادن – و سرانجام ماموری زندانيان را که آن ها نيز از صبح زود به صف شده‌اند اذن می دهد که وارد اتاق شوند و به ترتيب نمره روبروی همسر و بچه ها و يا مادر و پدر پيری بنشينند. اول همه صدای بوسه است و ناله و اشگ و بعد هياهوئی است از صداهای درهم و طرفين از هم می‌پرسند از پرونده چه خبر. پاسخ ها معمولا چنين است حاجی که فعلا رفته به ماموريت. خودش گفت بعد از حج سری به سوريه می زند شايد زمستان پرونده را بخواند. اين کارها پول می خواهد از کجا تهيه کنيم.. و در اين ميان زندگی هاست که از هم می پاشد و معمولا در پايان ملاقات يک روزی زندانيان از تخت و بند به در نمی‌آيند و با کسی حرف نمی‌زنند و همه اش به سقف چشم دوخته سيگار می‌کشند. و از همين روست که گاه اتفاقی می افتد که يک باری در برابر چشم من افتاد.

دقايقی بعد از ملاقات. همسر و دختر جوان يک زندانی بلند قامت در برابر او نشسته بودند. ندانم چه گفتند که ناگهان زندانی برخاست و دو دست خود را انگار دارد نطق انتخاباتی می کند گشود و روی ميز گذاشت و به صدائی که از آن مهيب تر نيست پيشانی خود را محکم بر سطح زمخت ميز کوبيد چنان که همه از جا جستند.

دخترک جيغ زد و زن در زير چادر بر سينه می کوبيد وقتی فوران خون را بر پيشانی رييس خانواده ديدند که بر صورتش ريخت و زندانی افتاد. وقت ملاقات تمام