جمعه 28 اردیبهشت 1386

سفرنامه حامد متقي به تهران

Saturday, 12 May 2007
پريروز چهارشنبه ظهر وقتي ما از قيلوله پيش از ظهر برخاستيم، يكي از دوستان خبر مسرت بخشي داد. شترمرغ ما را طلبيده بود و ما براي رويت آن عازم يك جايي در حوالي ساوه شديم. دوستمان آخر كمابيش از آدميزاده بريده و با شترمرغ محشور شده، ما هم كه قراره يك مزرعه شترمرغ راه بيندازيم منتها چون سرمايه‏اش را نداريم قرار شده يك جوجه شترمرغ بگيريم تو باغچه خونه ول كنيم، بعد كه بزرگ شد و تخم گذاشت و زياد شدند با فروش آنها يك مزرعه بخريم و شترمرغ پرورش دهيم؛ فقط دو تا مشكل وجود داره كه شترمرغ به دويدن با سرعت علاقه داره كه مهندسي فرموديم كه يك ميخ مي‏كوبيم وسط حياط و با يك طناب شترمرغ را به ميخ مهار مي‏كنيم، آن وقت ديگر نمي‏تواند مستقيم بدود مجبوره دور بزنه و عين فرفره دور خودش بگرده، سرش هم گيج رفت يك بار در جهت عقربه‏هاي ساعت بگرده يك بار خلاف عقربه‏هاي ساعت كه اثر همديگر را خنثي كنند. كمياب بودن كوزه و عصا و بخصوص روغن حيواني هم مصيبتي است كه چنين طرح‏هايي را با چالش مواجه مي‏كند، آخه كي دلش مياد با عصا بزنه كوزه بشكنه و كلي روغن حيواني كيلويي چندك بريزه زمين؟
خلاصه رفتيم ولي تنها جانوري كه ديديم يك لاك پشت بود آن هم توي يك بيابون بي آب كه يحتمل از معجزات ما بوده كه يك لاك پشت توي بيابون بوده شايد هم راهش را از دريا گم كرده و از اينجا سر درآورده بود. خلاصه نشستيم يك قليون چاق كنيم، سره قليون ناقص بود آن ورق آلومينيومي كه زغال رويش مي‏گذارند فراموش شده بود، مجبور شديم از زرورق سيگار استفاده كنيم، زغال دو رقم بود زغال چوب و زغال قالبي هم گرفته بوديم كه با يك كبريت راحت روشن شود، ولي با يك خرده كاغذ و به همت آتش‏گردان زغال چوب گرفت ولي زغال قالبي كه مثلا خوبي‏اش اينه كه با يك كبريت مي‏گيره، تازه يك گوشه‏اش گرفت، زغال هم زغال‏هاي قديم. حالا كام نمي‏داد، قليون را از هم ريختيم كه اتصالاتش را چك كنيم لوله‏اي كه توي آب قرار مي‏گيرد اشتباها زديم به جاي لوله‏اي كه با آن مي‏كشند و مثل اين تعميركارها يك لوله زياد آورديم، دوباره درست‏اش كرديم سنگين بود، يك خرده از آبش را خالي كرديم از قل افتاد، دوباره آب بهش كرديم، حالا كام مي‏داد قل قل نمي‏كرد. ديگه چاره‏اي نبود دوستم پك مي‏زد و من قل قل مي‏كردم كه اين حس قليون كشي حفظ شود. ديديم اينجوري فايده نداره دوباره بازش كرديم و اتصالات را چك كرديم و درست شد. خودش قل قل كرد. همينطور كه داشتيم قليون مي‏كشيديم برق هوا رفت و تاريك شد. ولي جهت استحباب پشه‏ها يك نيش مفصل به ما زدند. يك خرده هم توي تاريكي قليون را كشيديم و چايي خورديم و راه افتاديم. برگشتنه دوستم گفت فردا ميره تهران، منم يكهو فيلم ياد هندوستان كرد، خلاصه زنگ زدم هماهنگ كردم. قرار شد برم. برگشتنه به محض ورود به شهر چنان بوي گندي مي‏زد توي دماغ كه حال آدم به هم مي‏خورد، خوش آمد خوبي است به شهر، آن موقع اتفاقا داشت مرضيه بوي جوي موليان را مي‏خواند. دوازده و نيم رسيديم. گفتم زود بخوابم براي فردا صبح، سريع خوابيدم. يعني دراز كشيدم تا صبح بال بال زدم، آخه توي ساوه شام مرغ خورديم آنقدر چرب بود و چون نمي‏شد از خيرش گذشت، شب يقه‏ام را گرفت و يك خرده ناميزان شدم، كلي چيز آبكي خوردم تا صبح ولي انگار نه انگار. حدود چهار، چهار و نيم خوابم برد و تا اومد چشمام گرم بشه پنج و نيم بيدار شدم. رفتيم. گفتيم سر اتوبان براي مبارزه با طرح امنيت اجتماعي اگر زن بي‏حجاب يا بدحجاب ديديم سوار كنيم ولي چون نديديم سوار نكرديم و رفتيم! ترمينال ماشين را پارك كرديم و توي رودربايستي موندم سوار مترو شديم، آخه آدم مگه موش كوره بره از زير زمين حركت كنه؟ چشمت روز بد نبينه بليطش از اين ور مي‏رفت تو از اون ور ميزد بيرون. ياد دستگاه چاپ افتادم كه از اين طرف كاغذ سفيد مي‏گذاري از اون طرف خط خطي مي‏كنه مي‏ده بيرون! من مترو را يكي از پديده‏هاي غربي كه به انقلاب مخملي در ايران مي‏انجامد مي‏دانم. حالا از ما گفتن و از شماها خنديدن. به هر كي مي‏گم با مترو مخالم ميگه كوپه مردانه هم داره، مثلا فكر مي‏كنه انقدر خشك مغزم كه نگاه به زن را معصيت بدانم و از اين چرنديات. حالا يكي نيست طرفدار ما بشه كه آدم عاقل مگه موش كوره كه بره زير زمين و تازه مگه عقلش پاره سنگ ور مي‏داره كه پله به اين ماهي و اسلامي خودمان را ول كنه، پله غربي كه به اشتباه پله برقي ترجمه شده را سوار بشه. خلاصه دوستمان رفت دنبال كار خودش و ما هم رفتيم دنبال كار خودمان. نزديك ساعت ده رسيدم به برج مشكي. ديدم اگه كار عاقلانه كنم و سوار آسانسور بشم يكهو به عقلم شك مي‏كنند، اينه كه راه پله را گرفتم و رفتم بالا. يعني از قبل هم برنامه‏ريزي كرده بودم كه با آسانسور نرم. به طبقه هفتم هشتم كه رسيدم احساس كردم كه هن‏هن‏ام داره در مياد. طبقه نه و ده بود كه گفتم خوبه برم با آسانسور بعد فكرش را كردم كه حالا آسانسوره مثل خودمان موفق بود به جاي بالا رفت پايين من دوباره چجوري از اول شروع كنم؟ خلاصه به اميد اينكه ديگه چيزي نمونده بقيه را هم رفتم. وقتي رسيدم به طبقه پانزده چند دقيقه‏اي ايستادم و نفس تازه كردم. تابلوي انجمن دفاع از حقوق زندانيان را كه ديدم يك نفس عميق كشيدم كه هي، رسيدم. به محض رسيدن آثار قدوم نحس مبارك ما هويدا شد، بانك يك كار بانكي‏شان را اشتباه كرده بود! باقي آوردم دم پنجره و منظره‏اي را كه وعده داده بود نشان داد. تهران از طبقه پانزده چشم انداز جالبي داشت. توضيح مي‏داد كه آدم وقتي شهر را از بالا مي‏بينه تصوري از آزادي در ذهن‏اش نقش مي‏بنده و من داشتم فكر مي‏كردم كه اگر قديم‏ها امكانات اجازه مي‏داد و شاهان و سلاطين منظره شهرهاي تحت سلطه‏شان را مي‏ديدند چه حس كبر و غروري آنها را مي‏گرفت. صحبت از انجمن دفاع از حقوق زندانيان شد و پاسداران حق حيات، بحث از فعاليت‏هاي مطبوعاتي شد و انجمن‏هاي فعال و غيرفعال در اين زمينه، بحث نهادها و فعاليت‏هاي حقوق بشري، بحث فعاليت‏هاي داوطلبانه حقوق بشري و اهميت آن. يكي از روزنامه‏نگاران هم آمد وقتي اسمش را فهميدم شناختم. يك لحظه فكر كردم ديروز رفتيم بيابون بوي پهن گرفته‏ام، گفتم الان باخودش ميگه يك بزچرون را چه به سرزدن به يك نهاد حقوق بشري، يا اينكه به مملكت اميدوار ميشه، خودم نزديك بود از اين فكر خنده‏ام بگيره. اسباب و اثاثيه را داشتند جمع مي‏كردند، گفتم منم كمك كنم نگذاشتند. اثاث را بردند و يك پارچه جستند و انداختيم نشستيم به ناهار خوردن. آي چسبيد. توي يك برج بنشيني به شكل سنتي غذا بخوري حيف كه يادم رفت عكس بگيريم، عكس قشنگي مي‏شد. تازه آبرو داري كردم وگرنه مي‏رفتم يك پيت حلبي، چيزي پيدا كنم و چند تيكه چوب توش آتش روشن كنيم و چايي بار بگذاريم، چايي آتشي آي مي‏چسبه. خلاصه آقاي باقي شرمنده كرد و تا عصر كارهايش را رها كرد و با هم بوديم. عصر هم دوستم زنگ زد كارش تمام شده، راهي شديم. گرچه مدتي قصد داشتم برم تا يك گزارش هم تهيه كنم ولي خلاصه يك خدمت بزرگ كرديم و در آنجا را بستيم و ويلانشان كرديم، خدا قبول كند! ساختمان جديد را هم جايش را نشان داد ولي نرفتيم تو. يحتمل تا دفعه بعد كه برم چند تا جاي ديگه عوض كنند! تا چند وقت روحيه گرفتم. توي جاده كه بر مي‏گشتيم چون شب جمعه بود ملت مي‏آمدند كه بروند حرم و جمكران. داشتم فكر مي‏كردم چرا اينقدر قانون شكن‏اند، دوستم كه پشت فرمان بود گفت اگر بخواهي ميان اين قوم قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت كني حتما تصادف مي‏كني، يكي از راست سبقت مي‏گرفت يكي از چپ، اتوبوس براي اينكه لاستيكش ساييده نشه سبقت نمي‏گرفت بلكه توي همان خطي كه مي‏رفت مي‏چسباند پشتت دستش را مي‏گذاشت روي بوق و چراغ يا اگر خيلي متمدن بود از راست سبقت مي‏گرفت جاده عين جنگل بود. وارد شهر كه شديم غم و نااميدي تمام وجودم را فراگرفت.

http://hamedmottaghi.rsfblog.org/archive/2007/05/12/سفرنامه.html