سه شنبه 23 بهمن 1386

غم احمد و نجوا با خود

مجله هفتگي شهروند امروز.شماره پياپي68يكشنبه21بهمن1386

اين نوشتار نه از جنس پژوهشي و نه تحليلي است بل از جنس دل است و يادكرد از دوستي كه در ميان ما نيست. چه سخت است نوشتن در غم دوست عزيزي كه از ميان ما پر كشيده و بار ديگر سرنوشت محتوم اين پرواز گريزناپذير را به همه ما گوشزد مي‌كند تا فراموش نكنيم پاياني نيز هست.
غروب روز شنبه 13 بهمن كه آقاي محمد قوچاني تلفني خبر را به همسرم گفته بود و او هم بخاطر وضعيت خاص من كه در حال انجام معالجات بودم با آرامي و زمينه‌چيني خبر را بازگو كرد باورم نمي‌شد. گمان بردم دوستي سر شوخي داشته و چون احمد اهل مزاح و ادخال سرور بود اين بار خود او را دستمايه دست انداختن ديگران قرار داده است. باورم نمي‌شد چون همين امروز صبح در جلسه مديران مطبوعات با همان ادبيات ويژه‌اي كه دوستان مي‌شناختند به نقد طنزآلود شرايط كنوني كشور پرداخته و با لطايف خود همه را خندانده بود. چه كسي باور مي‌كرد صبح با اين احمد و شب در خانه‌اش براي تسليت گفتن باشد. هنگامي كه گفتند دوستان به بيمارستان قلب تهران رفته‌اند تا گرد پيكر بي‌جان او باشند و قرار شد به جمع آنان بپيونديم و به آن سو حركت كرديم هنوز ترديد داشتم كه باور كنم. به سوي بيمارستان قلب عزيمت كرديم؛ بيمارستاني كه گفتند قرار است فردا از همان‌جا او را تشييع كنند و از قضا قرار بود فردا در همان ساعت احتمالي تشييع، من به همان بيمارستان براي انجام آزمايشات بروم. يك ماه پيش كه در سلول كذايي بازداشتگاه 209 وزارت اطلاعات دچار دو حمله پي‌درپي شدم و به بيمارستان انتقال يافتم پزشكان بيمارستان وزارت اطلاعات پس از دو روز بستري در ccu اين حمله را از نوع پانيك تشخيص دادند و پس از انتقال به زندان، دو پزشك متخصص خود زندان آن را عارضه قلبي دانستند و دستور بستري اورژانسي در خارج از زندان را دادند. حمله‌اي كه اگر يك دقيقه به طول انجاميده بود امروز در سراي ديگري ميزبان احمد بورقاني بودم اما اجل اين تقديم را به تأخير بدل كرده بود. پس از بستري مجدد در بيمارستان از همان جا روانه مرخصي استعلاجي شده بودم. براي پيگيري معاينات پزشكي به بيمارستان قلب رفته بودم كه تصادفا احمد را ديدم. معانقه‌اي گرم و طولاني داشتيم. او حدود يك ساعتي كه براي انجام اكو و تست ورزش و مقدمات آنها به اتاق‌هاي مختلف مي‌رفتم همراهي‌ام كرد و پرسيد تحت نظر كدام پزشك هستي؟ وقتي گفتم دكتر سالاري‌فر، پاسخي حاكي از اطمينان داد و گفت پزشك بسيار خوبي است و قلب مرا هم او عمل كرده است. از احمد پرسيدم اكنون در راهروهاي اين بيمارستان در پي چه كاري است؟ گفت: «به عيادت بيژن صف‌سري آمده‌ام كه در طبقه سوم همين بيمارستان براي انجام عمل قلبي بستري است.» به او گفتم گرچه سالهاست از پست معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد كنار هستي اما گويي مقام پدربزرگي مطبوعات را از دست نداده‌اي و اصحاب رسانه را روي تخت بيمارستان هم فراموش نمي‌كني. طرفه‌آنكه از هر كه سخن رفت حكايت بيماري قلبي او بود يا در آ‌ستانه عمل قلب يا پس از آن. گويي همه داراي قلب‌هايي مجروح شده‌اند. مادر و برادر و همسر برادرم نيز كه همراهانم بودند با احمد وداع كردند و او به كوي خويش رفت و من و برادرم با كمك آقاي ترحميان از كارشناسان بيمارستان به عيادت آقاي صف‌سري رفتيم كه احمد بورقاني مرا از حال او باخبر كرده بود. مگر تصوركردني بود كه چند روز بعد پيكر بي‌جان احمد را در همين بيمارستان ملاقات كنم. اما آري ممكن است در همين لحظاتي كه رنگ‌هاي اين قلم بر كاغذ مي‌تراود يا دقايقي پس از آن براي ما هم سرنوشتي چون او غيرمنتظره در پيش باشد اما ما همواره از آن غافليم. هنگامي كه در ميانه راه خانه به بيمارستان تلفني به آقاي قوچاني گفتند دوستان به خانه احمد بورقاني رفته‌اند ناگهان دلم شاد شد. گويي كه او از مرگ جسته است و به خانه‌اش برده‌اند اما در ادامه خبر گفتند كه همه براي عرض تسليت به آنجا مي‌روند. آيا حقيقت دارد؟ به خانه بورقاني كه رسيديم چاره‌اي جز باور كردن آن نداشتيم. از خاطرات، فقط برخي لحظه‌هاي برجسته آن در ذهن انسان باقي مي‌ماند. اين لحظه‌ها بي‌اختيار همچون اسلايد از جلوي چشمانم عبور مي‌كردند. نخستين بار كه احمد بورقاني را ديدم و سيمايش در ذهنم نقش بست سال 1365 بود. از قم به تهران آمده بودم. احمد معاون خبرگزاري جمهوري اسلامي بود و به واسطه دوستي مرا براي مهماني ناهار دعوت كرده بود. به دفتر خبرگزاري رفتم. چند تني بودند كه آقاي سحرخيز را از همان جا به عنوان يار و همكار بورقاني شناختم كه بعدها در دوره اصلاحات نيز مديركل بورقاني در معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد بود. بورقاني از سر كنجكاوي در مورد توقيف كتاب كاوشي درباره روحانيت مرا دعوت كرده بود كه ضمن آشنايي و ديدار درباره آن پرس‌وجو كند. آن روز اما گمان مي‌‌كردم او به عنوان يك مرد سياست به اين موضوع از حيث سياسي عنايت داشته است. بعدها و بويژه در سه سال اخير كه به قلمزني در مطبوعات مي‌پرداخت و با اصرار آقاي قوچاني حكايت كتاب‌هايي‌كه خوانده بود را مي‌نوشت بعد پنهان شخصيت او برايم آشكار شد. او در حقيقت يك شخصيت فرهنگي بود كه از ديرزمان با كتاب انس بسيار داشت و كنجكاوي آن روزش نيز به موجب حس كتابخواني و كتاب‌بازي‌اش بود. هنگامي كه براي عرض تسليت به خانه‌اش رفتيم كتابخانه پربارش توجه هر بيننده‌اي را بر مي‌انگيخت. از كتاب‌هايي كه معلوم بود از 35-30 سال پيش خريداري شده و در قفسه‌هايش همنشين احمد بوده‌اند مي‌شد فهميد چرا او بيش از اينكه يك سياستمدار باشد يك فرهنگي سياست‌ورز بود و به همين دليل سئايت‌ها و پشت‌هم‌اندازي‌ها و سخن‌چيني‌هاي رايج در عالم برخي سياست‌مردان به مذاق او خوش نمي‌آمد. كتاب‌هايش حاكي از انتخاب‌هاي او و تنوع دانش او بودند. در ميان انبوه كتاب‌ها، در لابلاي تفاسير الميزان و نمونه و طبقات و شاهنامه و تاريخ ادبيات روس، تاريخ طبري و جان‌شيفته و كليات شمس و... نام كتابي پيوسته به من چشمك مي‌زد: «ما مي‌مانيم» اثر مسعود بهنود. گويي بورقاني اين كتاب را مدام به من نشان مي‌داد. اگر جسم او رفته است اما مرام او مي‌ماند. شاهد صدق مدعا جمعي بودند كه آن شب براي تسليت آمده بودند و در تشييع و تدفين‌اش حضور داشتند و بعد در مطبوعات و يادنامه‌ها برايش قلم زدند و مرثيه سرودند و مرام و اخلاق نيكويش را ستودند.
مرگ زودهنگام و باورنكردني او صداي زنگ پيري نسل ما بود. صدايي كه بيش از همه بايد كساني بشنوند كه بي‌ترديد اگر بورقاني نامزد انتخابات مجلس شده بود ردصلاحيت‌اش مي‌كردند و او به همين دليل نامنويسي نكرد و آنچه بعد از آن درباره ديگران رخ داد گمان او را تصديق مي‌كرد. آن شب ده‌ها تن از دوستان او را در اتاق‌هاي خانه قديمي بورقاني ديدم كه وقتي چهره يك دهه و دو دهه پيش آنها را در ذهن مجسم مي‌كردم و با سيماي آن شب در قياس مي‌انداختم كه آرام‌آرام خطوط چهره‌ها و شكستگي سيما و موهاي سپيد يا جوگندمي عبور از ميانسالي‌شان را نشان مي‌داد و خستگي راه دشوار سه دهه يا 30 سال و 40 سال تلاش و مبارزه در سيماي‌شان هويدا بود خبر از دوره تازه‌اي مي‌داد. مجلس خانه بورقاني مجلس ماتم به معناي دقيق كلمه بود. در ساعت‌هاي حضور همه در سكوت معناداري فرو رفته بودند و نمي‌دانستند چه بگويند. دهان‌ها گشوده نمي‌شد و آنان كه هر يك در همنشيني‌هاي ديگر سينه‌ها پر از سخن داشتند كلامي جز سكوت نمي‌يافتند گويي همه بهت‌زده‌اند. كبوتر اجل به نوبت بر سر همه اين جمع خواهد نشست و آنچه از ما مي‌ماند كارنامه عمل‌مان و ميزان تاثير در پيشرفت انسانيت و آزادي اين جامعه خواهد بود. ما مي‌مانيم اما با چنين كارنامه‌اي خواهيم ماند چنانكه بورقاني ماند. اي كاش آنان كه بر اسب قدرت سوارند به چنين ماندني بينديشند.