دوشنبه 1 تیر 1388

شش مقاله درباره قوچانی(3)

تا صبح بيداريم ازمهدي يزداني‌خرم- اتاق در بسته ازمحسن آزرم-در تجلیل و تحلیل محمد قوچانی از کاوه فیض اللهی- جاي خالي ديده‌بانان از سرگه بارسقیان- به مخاطب چگونه خواندن را ياد داد ازعليرضا كيواني‌نژاد -

تا صبح بيداريم: مهدي يزداني‌خرم
اعتماد ملی يکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸
«مرگ قسطي» رماني است از لويي فردينان سلين كه در آن فشار جهان و پديده‌هاي آن بر شخصيت‌اصلي‌اش او را تا مرحله آنارشيسم و جنون پيش مي‌برد. هر وقت كه به اين نام و به اين تركيب «مرگ قسطي» فكر مي‌كنم، سرنوشت نسل روزنامه‌نگاران فعلي پيش‌رويم مي‌آيد. روزنامه‌نگاراني كه ميزان فشاري كه تحمل كرده‌اند، شايد مصداق همين «مرگ قسطي» باشد. در ساعت دوي بامداد روز شنبه سردبيرمان و رفيق‌مان محمد قوچاني دستگير شد. دستگيري قوچاني ـ هرچند پيش‌بيني‌پذير هم بود ـ سرگذشتي را پيش رويم قرار داده كه بازهم يادآور همين رمان بي‌نظير سلين است. سرگذشتي كه در اين چند سالي كه با او همكاري كرده‌ام، بخشي از هويت‌ام شده و دست از سرم برنمي‌دارد. همراهي با قوچاني فارغ از تمام روزهاي خوب و بدي كه با هم گذرانده و مي‌گذرانيم و احتمالا خواهيم گذراند، كم‌نظير است. نويسنده و منتقد جواني كه بسياري از مناسبت‌هاي رايج، فرسوده و محتضر فضاي مطبوعاتي ايران را عوض كرد و به نوعي هواي تازه‌اي بود در اين فضا. مصداقش انواع صفحه‌هاي ادبي، هنري، انديشه‌اي و انبوه ويژه‌نامه‌هايي كه روزنامه‌ها و مجله‌هاي تحت سرپرستي‌اش چاپ كردند و الگويي شدند براي بسياري روزنامه‌نگاران و روزنامه‌هاي ديگر. ميزان تاثيرگذاري اين نشريات آنقدر بوده كه تيم او تا اين حد دوست و دشمن دارند. چه كسي مي‌تواند تجربه‌هاي مختلف سردبيري او را فراموش كند. از شرق و همشهري ضميمه گرفته تا شهروند امروز و اعتمادملي. تجربه‌هايي كه هركدام در نوع خود جالب توجه بوده‌اند و گاهي حسادت برانگيز. يادم مي‌آيد روزي در اثناي ويژه‌نامه‌اي كه براي ابراهيم گلستان تدارك مي‌ديدم، آقاي نويسنده نامه‌اي هم براي سردبيرمان نوشت. گلستان در قسمتي از اين نامه چاپ نشده نوشته بود: «تو مثل قطار در حال حركت هستي، حالا ممكن است عده‌اي هم بخواهند اين وسط به اين قطار سنگ پرتاب كنند، چه باك! (نقل به مضمون) اما حركت اين قطار و مجموعه‌ وابسته به آن بارها دستخوش همين رفتارها شده است. دستگيري قوچاني و فضايي كه پس آن به وجود آمده نگران‌مان كرده است. تمام اين نيمه‌شب‌هاي پرالتهاب را پشت سر مي‌گذاريم مگر خرد و تعقلي پديدار شود و براي هزارمين بار بگويد كه برخورد قهري با روزنامه‌نگار و نويسنده هيچ عاقبت و فايده‌اي ندارد. نسل ما همراه با قوچاني اين مرگ قسطي را احساس مي‌كند، اين همه تاريخ‌نگاري، نقد، نظر، مصاحبه و انبوه كلمات كجا گم مي‌شوند. كجا در خلاء مي‌روند و انگار هيچ ردي از آنها باقي نمي‌ماند. اين روزها آستانه تحمل بسياري از متوليان پايين آمده است. همين‌هاست كه سر و سقف خانه ما را ناسور كرده است. از نفس انداخته و حالا با نبودن سردبيرمان دندان بر جگر مي‌ساييم و هنوز هم اميدواريم كه اسم اعظم كار خود را بكند و نويسنده از حبس بيرون آيد. الان كه فكر مي‌كنم باز شب‌هاي شهروندامروز يادم مي‌آيد، بعدازظهرهاي هم‌ميهن و روزهاي بلند روزنامه شرق. انبوهي توقيف و انسداد مي‌بينم و سرنوشتي كه جمع و تيم ما را خسته و عصبي كرده است. اين روزها مرور خاطرات گذشته و تاريخ ثبت نشده زندگي ما روزنامه‌نگاران اين نسل كاري هميشگي شده است. خبر دستگيري محمد قوچاني تلنگري است بر اين حجم خاطره، بر اين احساس هميشگي مرگ قسطي. از كدام احساس مي‌گويم؟ از كدام تاريخ؟ از همان احساسي كه تمام روزنامه‌نگاراني كه هنوز مثل هم‌شكلان‌شان در جريده‌هاي دولتي كارمند نشده‌اند، در زمان توقيف‌ها و دستگيري‌ها احساس‌اش مي‌كنند اصلا حوصله تحليل ندارم، حوصله ژست گرفتن را هم نه. دوستمان، سردبيرمان بازداشت شده و گردي از اندوه بر هواي دوروبرمان پاشيده شده. تمام مخاطبان ما به خوبي مي‌دانند كه راه و مسلك‌مان چه بوده و هست و هيچ چيز پنهاني در اين ميان وجود ندارد. در اين يك هفته آنقدر شاهد مرگ بر و درود بر بوده‌ايم كه ديگر شك كرده‌ايم در هويت‌مان، در خودمان و حالا اين دستگيري جديد آنقدر تند و شتابناك است كه اصلا در گذشته‌مان نيز مردديم. دستگيري قوچاني نازنين يك حركت نمادين است و ما به خوبي پيام آن را مي‌فهميم...
انگار نه انگار كه ما نيز در اين خاك حقي داريم و نه خس‌وخاشاك بلكه فرزندان اين خانه پدري هستيم. قوچاني روزنامه‌نگار است. نويسنده است. منتقد است، تكه‌اي از روزنامه‌نگاري ايران است كه خوش مي‌درخشد و تنها نيست. به قول خودش كه روزگاري در مقاله‌اي اينطور نوشت كه «بگذاريد روزنامه‌نگار بميريم، پشت ميزهاي‌مان پير شويم و بميريم» و فكر نمي‌كنم كه اين آرزوي بزرگي باشد براي تمام كساني كه مي‌نويسند. مي‌خواهيم نويسنده بمانيم و در انتظار بازگشت سردبيرمان و رفيق‌مان تا صبح بيداريم. مطمئن باشيد.
------------------------------------

اتاق در بسته
محسن آزرم
روزنامه اعتماد ملی سه شنبه ۲ تير ۱۳۸۸ ص آخر(24)
http://roozna.com/2009/6/23/EtemaadMelli/951/Page/24/Index.htm
«محمّد قوچاني» سردبير «جامع‌الاطراف»ي‌ است اگر «جامع‌الاطراف» کسي باشد که در چند رشته صاحب‌نظر است؛ آدمي که (به‌قول آيدين آغداشلو) براي دانستن و بيشتر دانستن، «حرص و ولع» دارد؛ مي‌خواهد «بداند» و همه‌چيز را شخصا «کشف» کند. و «قوچاني»، که خيلي‌ها او را به‌واسطه تحليل‌ها و تاريخ‌نگاري‌هاي سياسي‌اش مي‌شناسند، چُنين آدمي ا‌ست؛ مردي که حقيقتا زياد مي‌داند، امّا مي‌خواهد بيشتر بداند و اين خصيصه‌اي نيست که اين روزها چندان هواخواه داشته باشد.
اين است که در همكلامي با «قوچاني»، مي‌شود از سياست حرفي نزد (يا کمتر حرف زد) و مي‌شود همه آن چند دقيقه‌را در اتاق سردبير، به فيلمي اختصاص داد که تازه ديده است و در مقام تماشاگري کنجكاو، چيزهايي را پيش رويت مي‌گذارد که به‌عنوان مُنتقد سينما از آن غافل بوده‌اي. هيچ فرقي هم نمي‌کند که داريم درباره کارتون «راتاتويي»، «وال. اي» يا «فيلم زنبور» حرف مي‌زنيم (پيشنهاد پرونده‌اي درباره يازده انيميشن برگزيده اين سال‌ها را هم در هفته‌نامه شهروند امروز، خود سردبير داد)، يا «مردي براي تمام فصول» و «پدرخوانده» که به‌هرحال مفاهيم سياسي- اجتماعي روشن‌تري دارند. سردبير، هميشه، چيزي در آستين دارد که مايه شگفتي باشد و هميشه چيزهايي را ديده که به‌چشم ما عادّي و معمولي رسيده. نمونه‌اش تحليل اوست از «فيلم زنبور» که، به‌نظرش، يک‌جور آموزش اقتصاد به‌شيوه کاملا فشرده است.و البته همه آنها که، چندسال پيش، تحليل او را درباره «پدرخوانده» و پس‌زمينه‌هايش در «ماهنامه فيلم» خوانده‌اند، لابُد، حواس‌شان بوده است که نوشته «قوچاني»، شاهکار «فرانسيس فورد کاپولا» را از منظري تازه (جامعه‌شناسي سياسي) ديده است.
سال 81 بود (به‌گمانم) که در ضميمه روزانه «همشهري» (همان ضميمه‌اي که مشهور شد به همشهري جهان)، به‌مناسبت خبر ساخت فيلمي براساس «ماجراهاي تن‌تن» (که بعد از چندسال تاخير، اين‌روزها در حال ساخت است) پرونده کوچکي براي اين «اسطوره کاغذي» تدارک ديديم. تصويري از «تن‌تن» (از کتاب جزيره سياه به‌گمانم) در صفحه اوّل در ضميمه روزانه «همشهري» نشست و يادداشت صفحه اوّل، به «يادداشت سردبير» تبديل شد؛ «تن‌تن» از منظر سياست.و همان‌روزها، کساني که آن يادداشت بلندبالا را خوانده بودند، باورشان نمي‌شد که «قوچاني» تحليلگر سياست، اهل خواندن کتاب‌هاي «تن‌تن» باشد. امّا چرا شگفتي؟ سال‌ها کار با «قوچاني» ما را عادت داده است به اينكه سردبير، هميشه، دست‌کم چند پلّه از ما بالاتر است؛ بيشتر از ما روزنامه‌ها و مجلّه‌ها را مي‌کاود، به کتاب‌فروشي‌ها سر مي‌زند و بيشتر از ما شبکه‌هاي مختلف تلويزيون را مي‌بيند؛ تقريبا همه فيلم‌هاي مهمّي را که از پنج شبکه پخش مي‌شوند، تماشا مي‌کند و يادآوري مي‌کند که پخش کدام فيلم‌ها تا حدودي عجيب به‌نظر مي‌رسد.
امّا اين‌ روزها، اتاق سردبير، شده است «اتاق دربسته»؛ در چوبي را در غيابش قفل کرده‌اند و هربار که از کنار اين در مي‌گذرم، فکر مي‌کنم کاش مثل خيلي ‌‌وقت‌هاي ديگر، سرگرم نوشتن يادداشت (سرمقاله)‌اي‌باشد که يک‌روز بعد بايد در صفحه اوّل بخوانيمش. در غياب سردبير، چيزي ازجنس شور، چيزي ازجنس حسّ‌وحال، در وجود ما خشکيده است.کاش در اين اتاق، همين امروز، دوباره باز شود...
عنوان يادداشت، نام رماني‌ است از پل آستر.
--------------------------------------
در تجلیل و تحلیل محمد قوچانی
کاوه فیض اللهی
اعتماد ملی دوشنبه ۱ تير ۱۳۸۸ ص آخر
http://roozna.com/2009/6/22/EtemaadMelli/950/Page/24/Index.htm
نوشتن درباره محمد قوچانی کار آسانی نیست.نوشتن درباره هیچ‌کس آسان نیست.وقتی هر کس مجموعه‌ای منحصربه‌فرد است از روابط، عقاید و عملکردها. فصل مشترک میان هر دو فرد برشی است یگانه از این مجموعه. از این روست که می‌توان کسانی را یافت که از قوچانی متنفرند و نیز کسانی که برایش احترامی حقیقی قائل‌اند تا کسانی که قلبا دوست‌اش دارند. این مواضع و جهت‌گیری روابط اجتماعی هنگامی پیچیده‌تر می‌شود که بُعد زمان را نیز به آن اضافه کنید و پیامد فعالیت‌های یک مرد ــ مردی که دوستان و دشمنان بسیاری دارد ــ را در یک بستر تاریخی در نظر بگیرید. اجازه دهید از بیان دیگری استفاده کنم. در فرهنگ ما آدم‌های سربه‌زیر، بی‌آزار یا در اصطلاح مظلوم آدم‌هایی خوب و دوست‌داشتنی به شمار می‌آیند و همه دوست داریم با آنها همسایه باشیم. اما روزی که برای به دست آوردن حقی مسلم نبرد می‌کنیم، برای مثال با راننده‌هایی که ماشین‌شان را با خونسردی جلوی پارکینگ ما پارک کرده‌اند، و همسایه مظلوم ما بدون کوچک‌ترین دخالتی از کنارمان می‌گذرد و هم قید بیرون آوردن ماشین خودش را می‌زند و هم از سلام کردن به ما صرف‌نظر می‌کند، به یک نتیجه فلسفی می‌رسیم؛ انفعال ارزش نیست. چهره‌های ماندگار بسیاری در طول تاریخ بوده‌اند که اکنون از آنها با نام نیک یاد می‌شود؛ برای مثال تمام کسانی که برای استیفای حقوق بردگان، زنان و اقلیت‌ها تلاش کرده‌اند. اما یادمان نرود که همه آنها در زمان خویش عمدتا آدم‌های منفوری بودند که به نظر می‌رسید ناحق می‌گویند و می‌خواهند با واژگونی نظم و نظام حاکم اغتشاش کنند و همه چیز را به هم بریزند. فقط اکنون و در نگاه به گذشته است که به ارزش فعالیت‌های چنین قهرمانانی پی می‌بریم. در آمریکا فعالان مبارزه با برده‌داری را هم دشمن خدا و هم دشمن ملت می‌دانستند زیرا برداشت آنها از متن کتاب مقدس در تایید نابرابری نژادها بود و گمان می‌کردند الغای برده‌داری اقتصاد مبتنی بر آن را دچار فروپاشی خواهد کرد. اینجاست که بُعد تاریخ وارد می‌شود و به اصطلاح گذشت زمان است که نشان می‌دهد قهرمانان امروز همان ضدقهرمانان دیروز بودند. ما مظلومان و سربه‌زیران آنقدر کُند پیشرفت می‌کنیم که اصلا متوجه تغییرات خودمان نمی‌شویم و از قهرمانان نابه‌هنگام که آرامش ما را بر هم می‌زنند کینه به دل می‌گیریم. محمد قوچانی نیز به مثابه کسی که هدفی را دنبال می‌کند از این قاعده کلی مستثنی نیست و تاریخ نشان خواهد داد که آنچه او به‌ویژه در دهه اخیر در عرصه مطبوعات ایران انجام داده، کاری ماندگار و از جنس آینده است یا تلاشی نافرجام با جرقه‌هایی گذرا. آیا حق با کسانی بود که در این سال‌ها از او رنجیده‌اند و افراد بسیاری از طیف‌های گوناگون را دربرمی‌گیرد یا کسانی که او را طلایه‌دار روزنامه‌نگاری نوین و پویایی می‌دانند که بحق می‌توان آن را سبک ویژه وی دانست و شاید قوچانیسم نامید. در این نوشتار مجال پرداختن به نبوغ قوچانی در کار روزنامه‌نگاری نیست و نیازی هم نیست که دست‌اندرکاران به اندازه کفایت از آن آگاهند. اما چیزی که باید به آن اشاره کرد آگاهی همگان از موافق و مخالف از قدرت نفوذ قلم اوست که در مقاطع تاریخی بارها تاثیرگذاری خود را به نمایش گذاشته است. یادم هست که در سال‌های دبیرستان ما را تشویق کرده بود نشریه‌ای داخلی داشته باشیم و موافقت ضمنی و موقتی مدیران محافظه‌کار و کنکوراندیش مدرسه را هم گرفته بود. مدام چیزهایی می‌نوشت از فلسفه و دین و هنر و یکی از آنها به گمانم عنوان «تحلیل آرای استاد مطهری» را بر خود داشت که مدیریت مدرسه زیر کلمه نخست عنوان آن یک نقطه گذاشت و تحلیل را به تجلیل تبدیل کرد. شاید این نخستین مواجهه او با سردی تیغ سانسور بود. تیغی که اکنون زخم‌های کهنه‌اش بر تن او از شمار بیرون است.مدیر آن مدرسه را چند روز پیش در خیابان دیدم که بازنشسته شده است.شاید آن زمان قوچانی را دانش‌آموز ناشایسته‌ای می‌دانست که همچون دیگر دانش‌آموزان سربه‌راه مدرسه خیلی به کنکور نمی‌اندیشید و مشکل‌آفرین بود. شاید اگر می‌خواست فهرستی از دانش‌آموزان تهیه و آن را به ترتیب اولویت‌هایش مرتب کند نام قوچانی را در انتها قرار می‌داد. اما مساله این است که هیچ‌کس برای تهیه چنین فهرستی هرگز به او مراجعه نخواهد کرد. این فهرستی است که تاریخ آن را می‌نویسد و فهرستی که تاکنون نوشته کاملا وارونه است؛ نام قوچانی در صدر این فهرست خیالی است.فهرستی که مردم می‌نویسند نه فهرست مدیران و نظم موجود. بسیاری از ما سال‌هاست که با سردبیری قوچانی کار مطبوعاتی کرده‌ایم. بیشتر ما با وجود تلاش‌های بسیار کمتر توانسته‌ایم در حضور او از مواهب کم‌کاری برخوردار شویم! از همه بیشتر کار می‌کند و از همه بیشتر مطالعه می‌کند. تعدد عناوین مطبوعاتی که مدام آنها را می‌بیند ــ از تخصصی و فاخر گرفته تا زرد و مبتذل ــ باورکردنی نیست و همواره در حوزه تخصصی شما خبری دارد که از آن بی‌خبر باشید. او نه با مطبوعات بلکه در مطبوعات زندگی می‌کند. قوچانی زندگی جانبی یا فرعی خارج از مطبوعات ندارد. مانند کسانی نیست که زمانی چیزی می‌نوشتند و اکنون عنوان روزنامه‌نگار بر گردن‌شان سنگینی می‌کند. او روزنامه‌نگاری مجسم بلکه خود روزنامه‌نگاری است و اکنون که نیست جای خالی‌اش روی صندلی بدجوری توی ذوق می‌زند.
-----------------------------------------

جاي خالي ديده‌بانان
سرگه بارسقیان
اعتماد ملی دوشنبه ۱ تير ۱۳۸۸ ص آخر
http://roozna.com/2009/6/22/EtemaadMelli/950/Page/24/Index.htm

علی ربیعی که سال‌ها در وزارت اطلاعات و دبیرخانه شورایعالی امنیت ملی مسوولیت داشته و در حال حاضر در دانشگاه‌ها تدریس مي‌کند، تعبیر درخور تاملی درباره بحران‌ها دارد و مي‌گوید: «متاسفانه بحران به سرعت امنیتی مي‌شود و به سرعت خط قرمزهایی به دور بحران كشیده مي‌شود.» واضح است که این خط قرمزها بیش و پیش از همه سراغ رسانه‌ها مي‌آید و اهالی رسانه نخستین ماموران درک حساسیت شرایط و مصالح جامعه مي‌شوند. در اینکه در بحران‌ها و پیشامدهای خطیر، خروجی رسانه‌ها با منافع ملی و عقلانیت اجتماعی همراستا مي‌شود،چه در ایران و چه در کشورهای دیگر تردید و گریزی نیست اما کارکردی که رسانه در شرایط خاص ایفا مي‌کنند هم با دیگر برهه‌ها یکی نیست.اصطلاحی از سوی گزارشگران خارجی باب شده مبنی‌بر «گرسنگی خبری»؛ منظور آنها این است که کانالیزه شدن جریان اخبار و برخی مصلحت‌سنجی‌های مبتنی بر شرایط خاص نباید منجر به گرسنگی خبری شود، چرا که جامعه برای رفع نیاز این گرسنگی به هر اطعمه خبری-اطلاعاتی مرغوب و نامرغوب، تاریخ گذشته و بعضا مسموم روی مي‌آورد و تمیيز سره از ناسره مشکل مي‌شود. بی‌دلیل نیست اهمیت دادن به مطبخ‌ها و طباخ‌های فرآورده‌های خبری-اطلاعاتی که علاوه بر تاييد بهداشتی و مرغوب بودن مواد اولیه‌ای که به دستشان مي‌رسد باید فرآوردهایی تولید کنند که نه خام باشد، نه سوخته. رسانه‌ها و بنگاه‌های خبری در شرایط خاص کم‌اهمیت‌تر از نهادها و ارگان‌های حافظ امنیت نیستند،نقش آنها هم کمرنگ تر از قوای دیگر نیست چرا که در هر پیشامدی ضرورت آمادگی و توجیه افکار عمومي‌ داخلی و خارجی در برخورد یا قضاوت درباره آن رخداد اهمیتی کمتر از مهار خود بحران ندارد.
براین اساس اهالی رسانه در شرایط خطر و خطیر نه تنها مزاحم اهالی قدرت نیستند که به 2 دلیل خیلی هم مراحمند؛ اول اینکه منعکس کننده نظرات مختلف و مخالف از تریبونی فراگیر هستند و موجب شفافیت دیدگاه‌ها مي‌شوند بی آنکه از این تضارب آرا بخواهند تصادمي‌اجتماعی را سبب شوند و دوم اینکه نقش ترمز را بازی مي‌کنند هم برای جامعه و هم صاحبان قدرت.حلقه‌های واسطی مي‌شوند که در نقطه تعادل مي‌ایستند.اگر شرایط آزاد و مستقلی بر رسانه‌ها حاکم باشد در صورت بروز خطا خود رسانه‌ها درصدد رفع و جبران آن برمي‌آیند؛ استیو کل سردبیر روزنامه واشنگتن پست در ٢٥ اوت ٢٠٠٤، پس از انتشار گزارشی حاکی از کمبود چشمگیر مقالات مخالف مواضع دولت بوش در این روزنامه در دوران پیش از حمله به عراق، از سمت خود کناره‌گیری کرد. روزنامه نیویورک تایمز نیز به خطایش اعتراف کرده و در سرمقاله خود در تاریخ ٢٦ مه ٢٠٠٤، عدم دقت و موشکافی روزنامه در ارائه حوادثی که به جنگ عراق منجر شدند را مورد انتقاد قرار داده و از انتشار «اطلاعات نادرست» ابراز تاسف کرد.
اینکه در هر بلا و بلوایی اول کار اهل رسانه احساس خطر کنند، آنها را از رسالتی که باید ایفا کنند و معجزه‌ای که توان خلقش را دارند بازمي‌دارد. اتفاقا فعالیت رسانه‌های مستقل و متعهد است که هم از گرسنگی خبری جلوگیری مي‌کند و هم رفع گرسنگی را با هر شایعه و اطلاعات جهت دار و مغرضانه‌ای فراهم مي‌کند.در این روزهاست که روزنامه‌های منتقد و روزنامه‌نگاران مستقل از هر فرمانده نظامي‌نیرومند‌ترند بشرط آنکه قدرت بر قلم فائق نیاید.در این روزهاست که روزنامه‌نگاران باید در روزنامه‌هایشان باشند، روزنامه‌ها در سر جایشان باشند و قلم کار خود کند.در این روزهاست که دنیا نظاره مي‌کند وضع و حال روزنامه‌نگاران را،اینان نباید بگذارند قحطی خبر با سیل شایعات به پایان رسد، اینان مهر استاندارد راست بودن زمزمه‌ها هستند، اینان جوهر مي‌چکانند تا خونی چکیده نشود، اینان باید فرق آشوبگر فرصت‌طلب را از مردم مطالبه گر تمیيز دهد.همین هفته پیش بود که فرمانده نیروی انتظامي‌گفت تفکیک مردم از افراد خاطی برای نیروی انتظامي‌دشوار است؛مسلم است که وقتی از چشم صداوسیما، جوان پرسشگر ساکت با شیشه شکن خیابان‌ها یکی است دیگر کجا بهتر از رسانه و روزنامه‌نگاران دلسوز؟توصیه میرحسین موسوی به دست‌اندركاران بحق است كه گفته:« بگذارند جراید نقد کنند، خبرها را آنچنان که هست بنویسند و در یک کلام فضایی آزاد برای مردم جهت ابراز موافقت‌ها و مخالفت‌های خود آماده سازند.» محمد قوچانی سردبیر روزنامه اعتماد ملی و روزنامه‌نگاران دیگر چون احمد زیدآبادی، کیوان صمیمی، سعید لیلاز، عبدالرضا تاجیك، مهسا امرآبادی و...این روزها باید آزاد باشند،این روزها به قلمشان و قدمشان در تحریریه‌های روزنامه‌ها نیاز است،این روزهاست كه باید رسانه‌های مستقل داخلی «صدای واقعی مردم» را انعكاس دهند تا تبدیل به فریاد نشود و دیگرانی در آنسوی مرزها این صداها را مصادره نكنند و كرشمه نیایند كه ما را صدا مي‌زنند!این روزهاست كه قدر روزنامه‌نگاران مملكت باید بیشتر دانسته شود،قوچانی در تحریریه اعتماد ملی است كه سال‌ها اندوخته و آموخته خود را به هنر و جوهر مي‌آمیزد و دلش برای ایران بیش از آنانی مي‌سوزد كه در غیاب او و رسانه‌های دیگر در داخل، ترجمه دیگری از صداها از ایران مي‌كنند و حرف نگفته در دهان مردم مي‌گذارند. روزنامه‌نگاران دیده‌بانان جامعه‌اند، به قول آلکساندر آدلر نویسنده روزنامه فیگارو «شغل ما به عنوان روزنامه‌نگار این نیست که از قطارهایی که سر وقت به مقصد رسیده اند سخن بگوییم، بلکه باید به قطارهایی بپردازیم که از ریل خارج شده‌اند.» مهم آن است كه در پیچ‌های حساس دوربین از دست روزنامه‌نگار نگیریم؛سوزن بانان ریل، دیده‌بانان را نرانند كه به سلامت رسیدن این قطار نیاز به همه دارد.
همین یك ماه پیش بود كه روزنامه‌های انگلیسی رسوایی مالی در کابینه و مجلس نمایندگان بریتانیا را برملا كردند بی آنكه روزنامه ای بسته و روزنامه‌نگاری بازداشت شود؛ دبیر سرویس سیاسی روزنامه ایندیپندنت در مقاله‌اش نوشت «فاجعه‌ای دموکراسی ما را دچار بحران مي‌کند، لحظه حساس دموکراسی پارلمانی فرا رسیده است» و این یعنی اینكه روزنامه‌نگاران ناظران دموكراسی‌اند هر چند به نوشته روزنامه دیلی تلگراف:«افشای این رسوایی ضربه‌ای محکم به قلب دموکراسی مي‌زند اما نشان مي‌دهد که نظام هزینه‌های پارلمانی از فساد رنج مي‌برد.»
----------------------------------------

به مخاطب چگونه خواندن را ياد داد
عليرضا كيواني‌نژاد
http://roozna.com/2009/6/24/EtemaadMelli/952/Page/24/Index.htm
اعتماد ملي چهارشنبه ۳ تير ۱۳۸۸ ص آخر(24)

سال‌ها پيش، اوايل دهه 80 شمسي، وقتي كارم را در راديو شروع كرده‌بودم آلبرت كوچويي - كه خود موي سپيد راديو است- جمله‌زيبايي گفت كه تا امروز آويزه گوشم كرده‌ام: «جلوي خلاقيت هنرمند را نگير، به مخاطب چگونه شنيدن را ياد بده». آن زمان به بافتار جمله او پي‌نبرده بودم تا اينكه بعدها روزنامه «شرق» طلوع كرد و محمد قوچاني، سردودمان اين نشريه شد. خروجي كار قوچاني بود كه ديگر بار جمله كوچويي را به يادم آورد و اينكه مي‌شود به مخاطب، درست خواندن را هم ياد داد، علاوه بر درست شنيدن.
فرصت نشد در آن جريده به عنوان نيرويي تمام وقت با محمد قوچاني همكاري داشته باشم ليك همان مقدار نبشتن كه محدود به هفته‌اي دو يا سه مطلب مي‌شد، طيش خريفم را عيش ربيع كرد. اما خب، روزنامه هم، خانواده‌‌اي است که چو عضوي به درد آورد روزگار، لاجرم دگر عضوها را نماند قرار.
و حالا قوچاني به دليلي كه فعلا بر همگان پوشيده است، به حكمي، پشت ميله‌هاي زندان به اين فكر مي‌كند كه مثلا اگر جلوي خلاقيتش را مي‌گرفت، مخاطب به چه چيز روي مي‌آورد و اينكه مخاطب دلخوش مي‌شد به خواندن مجله‌اي كه خوانش مطالبش طيره عقل است.
مطلبي در حوزه ادبيات از نويسنده بزرگي ترجمه كرده‌ام به نام «ايوان كليما» كه در همين جريده چاپ مي‌شود. كليما در گفت‌وگو با بي‌بي‌سي گفته بود: «...مشكل سياستمداران، ترس از قلم نيست. آنها مي‌ترسند اين قلم زايش انديشه‌اي در پي داشته باشد كه منطبق بر خطوط كلي ايشان نباشد...»
بايد بگويم آقاي قوچاني. مساله اين است. اينكه براي منِ نوعي از اوج گرفتن حرف زديد در حالي كه الفباي پرواز هم نمي‌دانم. پس هر چه دورتر مي‌رويد، به باور غلط من، كوچك‌تر مي‌شويد.
و آخر.
به قول پرويز شاپور «قلب من شلوغ‌ترين شهر دنياست» اما «ما» در اين شلوغ‌ترين شهر دنيا منتظر بازگشت شما هستيم.همين.