جمعه 28 بهمن 1390

چرا ما نمي ميريم؟

مجله آسمان شماره29بهمن1390
یادداشت زیر بیش از دوسال پیش در جریان بازگشت از سفر رشت و ناکامی دوباره در گشایش طلسم شوربختی صغری و در حال و هوای اندوه قلمی شد. اینک خبر شادی بخش منع قانونی اعدام کودکان زیر18سال انگیزه ای شد برای یادآوری حال و روز صغری، بل نگاه متولیان را بدو منعطف وسردی سجن پایان وگرمای زندگی در آغوشش گیرد.

باور كنيد نمي خواهم آرامش تان را برهم بريزم. نمي خواهم اشك تان را بر گونه ها جاري ببينم. نمي خواهم ديگران را در اندوه خويش شريك سازم به همين روست كه چند سال است اين كلمات را در جان خسته خود ريخته ام اما ديگر اين جان هم به لب رسيده است و ياري مي خواهد. از چند سال پيش كه آگاه شدم دختركي از كودكي و در سن 12 سالگي از 1369 يعني همان زمان كه من و شمایانی سوداي عشق و زندگي داشتیم یا در تدارك تشكيل خانواده بودیم، در دياري ديگر در زندان رشت بسر مي برد و تا امروز (كه حدود 22 سال مي گذرد) هنوز در قفسي ناعادلانه است. هر گاه به يادش مي افتم پريشان مي شوم. وقتی به رشت سفر می کنم ، هوای بهاری و روح افزای آن دیار می خواهد جان را جلا و صفا دهد که ناگهان یاد دخترکی در زندان آن شهر، چنان سنگینی می کند که در این هوا احساس خفقان به انسان دست می دهد و تصور اینکه چه بسا صغراهای دیگری هم در بند هستند این خفقان را طاقت فرسا تر می کند. هنگامي كه دوسه سال پیش براي جلب رضايت از اولياي دم به رشت رفتيم وهمسر و دخترم ساعت ها با خانواده كودك مقتول سخن گفتند ابتدا امیدی پدیدار شد وقتي كه مادر مقتول آنها را به سبب پافشاری هایشان راه داد، انتظار انعطاف داشتند. برای آنها باور كردني نبود كه كسي مادر باشد و حس مادري داشته باشد و نسبت به زنده به گور شدن دختركي بي تفاوت باشد و شب ها را آرام بخوابد. حيرت آنگاه افزون تر مي شود كه اين مادر در پستوي ذهن و دل خويش نيز ترديد دارد كه صغري واقعا قاتل فرزندش باشد.
وقتی به دیدن صغری رفتند گفتند دست هاي او پس از تحمل سالیان مدید زندان یکسره مي لرزید به ویژه که سه بار تا پای چوبه دار رفته بود ووحشت گام برداشتن به سوی مرگ را تجربه کرده بود و با اعطای فرصتی دیگر او را به همخانگی دوباره هراس های دائمی فراخوامده بودند. غم و ياس سراسر وجود صغری را گرفته بود.او از زندگي، جز چهار ديواري زندان را لمس نکرده است. همه آنچه مردمان لذت هاي زندگي مي شناسند را درك نكرده است. او طعم آزادي را نچشيده است و سال هاست با رؤياهاي آزادي دوران كودكي اش مي زيد اما آنانكه تجربه زندان را دارند مي دانند كه رؤياها نيز ته مي كشند و زماني مي رسد كه ديگر از بس تكرار شده اند ملال آور مي شوند و رؤياي آزادي در روزگار كودكي هم ديگر لذتي ندارد. او مي گويد ديگر طاقت ندارم و اي كاش زودتر مرا به دار آويزند. اعصاب او ويران شده بود. دختر، لطيف الطبع و نازك خيال و موجودي عاطفي است اما اين موجود نحيف در چنگال ديوارهاي سرسخت زندان ساليان است در حال پوسيدن است.طبيعت لطيف و صبور زن است كه به او توان و قابليت مادر شدن را بخشيده است اما صغري اين صبوري را به جاي مادري براي فرزند، در تحمل در قفس بودن صرف كرد و گويي براي ديوارهاي بي رحم زندان مادري كرده است و برای برخی از همبندی هایش. اوکه خود سال ها بود در حبس بسر می برد به این ملاقات کنندگانش گفته بود "دل آرا" را دریابید و نگران حال او بود.
صغری اگر هم از زندان آزاد شود ديگر يك انسان عادي نيست. بايد به كجا پناه برد؟ با كدام توشه زندگي خود را سامان دهد؟ اگر برايش اين توشه نیز مهيا شود اما او تمام سن طراوات و جواني و زندگي را در قفس بوده است و مابقی زندگي را بايد با عوارض اين دوران دست و پنجه نرم كند. آيا آنانكه توانایی براي آزاد کردن او داشته اند يك لحظه تصور كرده اند اگر او دخترشان بود چگونه عمل مي كردند؟ گرچه براي مسئولان كشور بايد همه جوانان چون فرزندان آنها محسوب شوند.
پدر و مادر صغري نجف پور در روستایی از توابع فومن می زیستند که فقر و فاقه یارای تامین معاش فرزند را نمی داد . آنان دخترک ریز نقش ده ساله را برای کار کردن در خانه ای به شهر رشت آوردند. او با پسر خردسال 6-7 ساله خانواده مخدوم خویش دوست و همبازی بود. دوازده ساله بود که به اتهام قتل پسرک و انداختن او در چاه بازداشت و زندانی شد و در دادگاه محکوم به قصاص گردید. اگر حکم قاطع فقهی و قانونی این است که " ادرؤو الحدود عندالشبهات" و باید هنگام بروز کمترین شبهه ای در اجرای حدود به ویژه اگر قصاص باشد توقف کرد اما یافتن شبهات عدیده در پرونده صغری دشوار نیست. او در خردسالی بدون حضور وکیل و خانواده، محاکمه و محکوم شد. نص صریح قانون است که عدم حضور وکیل در دادگاه کیفری و جنایی موجب نقض رأی است. بسیاری آدم های بزرگسال و دارای حامی و خانواده و وکیل در دادگاه، مرعوب می شوند و همین سال گذشته در مطبوعات خواندیم که استاد دانشگاهی در دادگاه بر اثر اضطراب سکته کرد چه رسد به کودکی بی حامی در دادگاه. شبهه دیگر اینکه صغری از همان سال های نخستین، منکر قتل دوست همبازی اش و اعترافات در بازجویی دوره کودکی اش بوده و ماجرایی دیگر را بازگو می کند. اساسا همین شبهه بس که او کودکی بیش نبوده است. او نه جرم رابطه نامشروع زن شوهر دار و مشارکت در قتل همسر را داشت و نه قاچاق مواد افیونی و سرقت(که اگر آنها را هم داشت من موافق مجازات بودم اما نه موافق مرگ) او کودکی 12 ساله و ضعیف الجثه بود.
شايد گفته شود كسي نمي داند اما داستان صغري بارها در گوشه و کنار مطبوعات آمده است؟ مگر مي شود متوليان امور نديده باشند. ديدن و بي تفاوت ماندشان و نديدن شان هر دو قابل توجيه و بخشايش نيست. او نه وبلاگ نویس بود نه فعال سیاسی و حزبی و نه فعال حقوق زنان و نه روزنامه نگار و نه نویسنده و نه فرزند فلان مقام و مسئول و مقرب درگاه و نه..... او یک دختر روستایی فقیر و بی کس بود و گویی در چنین جامعه ای او هیچکس نبود، پس آدم هم به شمار نمی آید!! و نباید حامی داشته باشد!! این بخت را هم نداشت که سوژه شود. وقتی کسی سوژه شود حتی اگر گناهکار هم باشد قدیس می شود. اما سوژه نشد که همگان برای اینکه از قافله حمایت عقب نمانند مسابقه بگذارند. راستی ملاک سوژه شدن و یا برعکس درگمنامی نفله شدن چیست؟ دیگران را نمی دانم چرا؟ اما ما نیز عزمی برای سوژه شدن او نداشتیم چون گاهی همین امر سر سوژه را بر باد می دهد و فرایند رسیدگی منطقی را به لجبازی و مظهر پیروزی و عقب نشینی نیروها تبدیل می کند و صغری بی پناه تر از آن بود که در چنین وادی خطرناکی بیفتد. راه دیگری برگزیده شد. در اين چند سال شخصاً با چند مقام عالی و مؤثر قضايي گفتگو کردم و گزارش شفاهی و مکتوب بزرگترين ستم به يك شهروند بدون حامي و دخترك فقير روستايي را داده ام اما جز ابراز تاسف و قول پيگيري هيچ حاصلي نداشت. هنگامی که داستان دخترک را می شنیدند آه و افسوسی از نهادشان برمی خواست اما دریغ از یک کار و گام عملی برای نجات دخترک. مانده ام كه چگونه مي شود كسي اين حكايت را بداند و شب بتواند با آرامش سر بر بالين بگذارد؟ آيا اگر صغري دختر يكي از همين مردان سياست و قضاي كشور بود باز هم او را همینگونه فراموش می کردند؟ آیا بازهم همين سرنوشت را داشت و آنان و خانواده هايشان مي توانستند سر بر بالين نهند؟ آيا گناه صغري اين است كه فرزند یک مقام دار و نشان دار نيست؟ از مشهورترين سخنان امام علي است كه وقتي شنيد خلخال از پاي زن يهودي بركشيده اند گفت:«شنيده ام كه يكى از آنها بر زن مسلمانى داخل شده و ديگرى ، بر زنى از اهل ذمّه و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشواره اش را ربوده است . و آن زن جز آنكه از او ترحم جويد چاره اى نداشته است . آنها پيروزمندانه ، با غنايم ، بى آنكه زخمى بردارند، يا قطره اى از خونشان ريخته شود، بازگشته اند. اگر مرد مسلمانى پس از اين رسوايى از اندوه بميرد، نه تنها نبايد ملامتش ‍ كرد بلكه مرگ را سزاوارتر است.»(خطبه ۲۷ معروف به خطبه جهادیه)
اما اگر ربودن خلخال از پای یک زن یهودی ما را سزاوار مردن است ، نابودي يك عمر براي يك كودكِ دختر، سزاوار هزار بار مردن است پس چرا ما نمي ميريم؟ چرا اين سان جان سخت و قسي القلب شده ايم؟ آيا اين به تنهايي دليل كافي براي اين همه آشوب و رنج نيست؟ آیا اگر مسئولان ومردم و نخبگان ما نسبت به این صغراها حساس بودند و خواب از چشمشان ربوده می شد امروز ما در این کوران بلاها بودیم؟ اگر چشمان مان هر دم پر آب شوند و اگر چون سيل ببارند و اگر ما را در خود غرق كنند پديده غريبي نيست بل غريب آن است كه حتي چشمان مان خيس نمي شوند. هيچ گاه دلم هواي رفتن به شمال را ندارد وقتي با خود مي انديشم در لحظه هاي انبساط خاطر ما صغري كجاست و چه مي كند. باران لطيف شمال كه مي بارد به جاي احساس لذت گمان مي كنم آسمان زيباي شمال براي صغراها مي گريند ولي جان سختي ما صداي هق هق آنان را نمي شنود و در خيال اين است كه طبيعت، براي تفرجِ ما مي بارد نه براي در قفس بودنِ ديگري.

--------------------------------
سایت شهروندیار
چرا ما نمی میریم؟/ روایت عمادالدین باقی از پرونده دردناک دختر محکوم به اعدام
http://shahrvand-yar.com/media/3120
سایت جرس
http://www.rahesabz.net/story/49318