سه شنبه 19 آبان 1383

نسل گذار

اين مقاله در مجله ماهانه «بچه‌هاي شرق» ويژه‌نامه نوجوانان روزنامه شرق. شماره 32. آبان 1383، صفحه 35 با عنوان «اين كجا و آن كجا» چاپ شده است.
شأن نگارش مقاله به ده سال پيش از آن باز مي‌گردد. سال 1373 دختر كوچكم مينا به كلاس اول دبستان رفت. نخستين روز سال تحصيلي كه او را به مدرسه بردم شاهد مراسم چشمگيري بودم. جشني كه در آن دختران مدرسه با پوشيدن لباس‌هايي به سياق فرشتگان بر پا كرده و با گل و شيريني و دود كردن اسپند از كلاس اولي‌ها استقبال مي‌كردند و با كاغذهاي رنگي حياط مدرسه را تزيين كرده بودند. پدرها و مادرها لبخند زنان تجمع كرده و كودكان مشعوف و منتظر ورود به مدرسه بودند. در اين لحظه ناگهان اولين روز دبستان خودم در خاطره تداعي شد. همانجا در كاغذي تلفيق احساس آن روز را با خاطره‌ام نوشتم. اين برگ در لابلاي كاغذ نوشته‌هاي ديگر از چشم پنهان مانده بود تا اينكه در شهريور 1383 به صورت تصادفي آنرا يافتم. آقاي احمد غلامي سردبير فرهيخته بچه‌هاي شرق و آقاي محمد قوچاني سردبير ارجمند روزنامه شرق آنرا براي مجله مناسب ديدند و سرنوشتش درج در اين مجله بود.

مركب خيالم با خواندن يك گفت‌وگو با باباي پير يك مدرسه در شميران به پرواز درآمد و به گذشته‌ها سفر كرد به دورترين روزهاي كودكيم. باباي مدرسه به خانم جوان مصاحبه‌گر مي‌گفت آن روزها كه ما به مكتب مي‌رفتيم غير از تركه و تازيانه، چيزي بود به اسم فلك كه شما نمي‌دانيد چيست. اين كلام جرقه‌اي بود در خرمن خيال من.
با خود انديشيدم كه نسل ما نسل گذار است يا كمي دقيق‌تر اگر دو نسل يعني ما و پدرانمان را نسل‌گذار بدانيم ما آخرين آنها هستيم. در سلسله زنجيره‌گري نسل‌ها، بدون شك آيندگان بايد در احوالات حلقه ما يا نسل ما بيشتر درنگ كنند چون ما بوديم كه گذشته را به آينده پيوند داديم و رنج اين گذار و لذت‌هاي اين رنج را چشيده‌ايم.
نسل پس از ما نمي‌داند مكتب خانه و فلك و مسلخ مدرسه و ديو ترسناك ولي دوست‌داشتني معلم و ملاي مدرسه و مكتب چيست نسل پيش از ما هم نمي‌داند مهر و عطوفت و نوازش امروزين تنبيه از طريق كم دادن نمره انضباط و فرستادن يك پيغام براي اوليا و... چيست براي او اينها فقط خواب‌هايي خوش بودند خواب‌هايي كه البته هيچگاه به خواب آنها هم نيامد.
كلاس اول و دوم دبستان بودم كوچه ابوالقاسم شيرازي در امامزاده يحيي مدرسه ملي محمدي كه اكنون ساختمان آن نمي‌دانم در چه حالي است ولي چندين سال پيش رو به ويراني بود و ديگر فرسوده شده بود. اول مهر شبيه روزي بود كه خانواده‌ها دست فرزندان معصوم خود را گرفته‌‌اند در سراسر كوچه فراوان مي‌بينيم كه آنها را با لباس‌هاي نو و كت‌هايي كه پارچه سفيد بر يقه آن دوخته‌اند كشان كشان گويي به مسلخ مي‌برند، بچه‌هاي معصوم با تمام وجود زار مي‌زنند، التماس مي‌كنند و بر زمين كشيده مي‌شوند و عشق و نفرت در درون آنها موج مي‌زد. اما نفرتي ملتمسانه كه شايد مهر مادري را برانگيزند و مانع بردن كودك به مسلخ شوند. اما اين جسم نحيف طاقت ندارد و مغلوب است، او را تحويل قربانگاه مي‌دهند، باباي مدرسه و گاهي ناظم با يك چوب مثل جلاد ايستاده‌اند براي آنها خيلي عادي است زياد ديده‌اند، كودك را به داخل مدرسه مي‌اندازند و ديگر از حمايت و مهر مادر و پدرخبري نيست، گريه و فرياد نونهالان با چوب و تشر ناظم و باباي مدرسه و بقيه خاموش مي‌شود اما در دل زار مي‌زنند. سرظهر با زنگ مدرسه پاي كوچك آنها مي‌گريزد و به آغوش مادراني كه پشت در انتظار مي‌‌كشند مي‌گريزد، بچه‌هاي سال دوم دبستان دركوچه راه مي‌روند و بروبر فقط تماشا مي‌كنند و بچه‌هاي سال بالاتر هم بي‌تفاوتند و گاه بازيكنان وارد مدرسه مي‌شوند. ماجراي سال اولي‌ها چند روز تكرار مي‌شود و سرانجام كودكان اولين شكست بزرگ خود را در زندگي تجربه مي‌كنند. آنها كم‌كم به بالاتري‌ها نگاه مي‌كنند، به تكرار چوب و تازيانه و تشر و بي‌حاصل بودن فرياد و گريه و گريز نگاه مي‌كنند و تسليم مي‌شوند و ديگر خودشان راه خانه و مدرسه را مي‌روند و مادرها پشت در مدرسه منتظر آنها نيستند.
اما امروز بچه‌ها از دو سال قبل شيفته مدرسه‌اند، براي سال اول جشن مي‌گيرند در مدرسه دخترانه چند نفر از سال دومي‌ها و بالاتر با لباسي سفيد و كلاهي كه آنها را شبيه ملائكه و فرشتگان ساخته با سيني شكلات و شيريني منتظرند دسته‌هاي گل تقديم تازه واردان مي‌شود، سرود مي‌خوانند و موسيقي دلنواز در فضا طنين‌انداز است، عكس و فيلمبرداري هم جشن را ثبت مي‌كند، بچه‌ها با خوش‌ترين خاطره ها وارد دبستان مي‌شوند، با نقل و شيريني و گل و نوازش و بوسه مدير مدرسه و... به جاي چوب و تشر و مسلخ و... اين كجا و آن كجا.
بچه‌هايي كه با قبول شكست وارد مدرسه مي‌شوند در عالم كودكي خود هنوز گريز پا بودند، دلبستگي به مدرسه نبود و براي جبران شكست و احراز اقتدار از دست رفته عالم كودكي از مدرسه مي‌گريختند. فرار از مدرسه در آن سال‌ها خيلي زياد بود و البته عواقب وحشتناكي هم داشت اما اين‌بار تنبيه شدن تنبيه قهرمان بود همين كه توانسته بودند به آنها نشان دهند ما مي‌توانيم فرار كنيم و تازيانه مدرسه واكنش بود براي آنان نوعي پيروزي بود.
برادر من علاءالدين فقط يك سال بزرگ‌تر بود او كلاس دوم بود. من خيلي پاي فرار نداشتم اما او كه باتجربه‌تر بود مدام فرار مي‌كرد و براي لو نرفتن مرا هم همراه مي‌كرد. فرار از مدرسه فقط به خاطر بي علاقگي نبود بلكه نوعي قدرت نمايي و واكنش در برابر اجبار بود و اعلام نهراسيدن از تركه و تازيانه و فلك . فرار در ذات خود نوعي ماجراجويي بود و تلاش براي روي پاي خود ايستادن و ورود به قلمروهايي دورتر از كوچه و محله كه چون معما بود مانند همان احساسي كه بزرگسالان از سفر به سرزمين‌هاي ديگر پيدا مي كنند.
اما امروز كودكان دنياي وسيعي را از طريق تلويزيون مي شناسند كه در آن زمان جاي اين جعبه جادويي درخانه‌هاي پايتخت نيز خالي بود . سفر جزو برنامه زندگي است و معلم و مدير و باباي مدرسه بايد به جاي تازيانه، لبخند و خوش‌زباني نثار كودكان كنند و گرنه به عقوبت دولت و جامعه و خانواده گرفتار مي آيند.


اين مطلب از سايت شخصي عمادالدين باقي چاپ شده است!

Copyright © 2004 emadbaghi.com All rights reserved